هلالی جغتائی :
آئینه را بگیر و تماشای خویش کن سوی چمن به عزم تماشا، چه میروی؟
مولانا جلال الدین :
آب کم جو، تشنگی آور بدست تا بجوشد آبت از بالا و پست
بیدل :
آبرو خواهی، مقیم آستان خویش باش اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
سعدی :
آتش از خانهی همسایهی درویش مخواه کآنچه بر روزن او میگذرد، دودِ دل است
مهدی سهیلی :
آتش بگیر، تا که بدانی چه میکشم احساسِ سوختن، به تماشا نمیشود
کلیم کاشی :
آتش دوزخ ز ما، تردامنان رنگی نداشت آنچه ما را سوخت آنجا، خجلتِ تقصیر بود
حافظ :
آخرالامر، گِلِ کوزهگران خواهی شد حالیا فکر سبو کُن، که پُر از باده کنی
مردمی مشهدی :
آدمی باید که بیحالت نباشد هیچگاه گر لبِ خندان نباشد، چشم گریان هم خوشست
صائب تبریزی :
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد خواب در وقت سحرگاه، گران میگردد
سرخوش لاهوری :
آدمی را دشمنی بدتر نمیباشد ز مال مغز، آخر بر شکستن میدهد بادام را
مشیرالملک شیرازی :
آرام و عافیت را، گر کس نشانه جوید آن دردَمِ نهنگست، این در دهان اژدر
طاهر وحیدالزمانی :
آرزو در طبع پیران، از جوانان هست بیش در خزانْ یک برگ، چندین رنگ پیدا میکند
مولانا جلال الدین :
آسمان شو، ابر شو، باران ببار آب اندر ناودان، ناید به کار
سالک یزدی :
آشنائی کهنه چون گردید، بی لذت بُوَد کوزهی نو، یک دو روزی سرد سازد آب را
ناصر علی سهرندی :
آفتابی ز کمینِ دلِ ما، جلوه نمود همچو شبنم، همه تن غارتِ دیدار شدیم
حافظ :
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا، به سلامت دارش
جمشیدخان ترکستانی :
آنانکه با خدنگِ جفای تو، خو کنند تیری نخورده، تیرِ دگر آرزو کنند
سعدی :
آنجا که عشق خیمه زند، جای عقل نیست غوغا بود دو پاشه اندر ولایتی
میر معصوم تسلی :
آنچنان کز صفر گردد رتبهی اعداد بیش پایهی این ناکسان، از هیچ بالا رفته است
مرتضی قلیخان شاملو :
آنچنان منتظرم، در رهِ شوق که اگر زود بیائی، دیر است
Design By : Pichak |